آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا فرفرک مامان و بابا

ارادت

دیشب آرشیدا را حمام دادم ولی نذاشت موهاشو شونه کنم و همونطوری خوابید .صبح که از خواب بیدار شد موهاش خیلی فرفری شده بود و از حق نگذریم خیلی ناز .... بردمش جلوی آئینه وبهش گفتم ببین موهات چی شده اگه دیشب شونه کرده بودی حالا خیلی قشنگ بود ...آرشیدا هم اومد جلوی آئینه و با یه قیافه حق به جانب گفت مامان جونم وقتی خودم را توی آئینه می بینم دلم می خواد خودم را نوش جان کنم .... ...
21 بهمن 1392

روزهای 3.5سالگی

دیروز صبح ... الو سلام مامان سیما ،خوبی؟  وقتی می خوای بیای خونه دوتا شمع ٥و٨ بخر .آخه تولد منو باب اسفنجیه .کیک گذاشتیم ولی شمع نداریم برای همین فکر کردم به این نتیجه رسیدم به شما بگم بهتره!! دیروز عصر .... باهم رفتیم محل کار بابااسی رفته بودند بیمارستان ؛ماهم کلید را از منشی گرفتیم و وارد اتاق شدیم .به محض ورود با دیدن جعبه  دستگاه تست ورزش که بابا تازه خریده بودند گفت :این دستگاه به نظر شما چیه ؟ گفتم نمی دونم .گفت آهان فهمیدم اکو سونه (echo seven ) !!! دیشب .... آرشیدا:مامان ، دیروز که با ماشینم رفته بودم دانشگاه .ماشینو جلوی دانشگاه پارک کرده بودم وقتی برگشتم دیدم یه ماشین زده به ماشین...
9 بهمن 1392

مخمصه مادرانه

هفته گذشته که رفتیم اصفهان ،با عجله آرشیدا را بردیم دکتر چشم پزشکی و در حین این عجله کردنها جوجه محبوب آرشیدا را جا گذاشتیم .وبعد از دکتر هم راهی خونسار شدیم .شب که شد موقع خواب آرشیدا یادش افتاد که جوجش نیست و آنقدر کرد که حالا جوجم بدون من می ترسه و ...تا اینکه به هر ترفندی اون شب ساکت شد و فردا مجبور شدیم یه جوجه جایگزین اون جوجه بخریم که اسمش را گذاشت نوک لقی و این اولین باری بود که من دیدم که چقدر وابستگی بده و نداشتن و ندیدن و از دست دادن چقدر می تونه برای بچه ها نا مفهوم باشه چند روز پیش داشتم با مامان و بابا و خاله نسرین و عمو احسان صحبت می کردیم که عمو احسان به آرشیدا گفت تو هم بیا اینجا، آرشیدا که حدود 3هفته ای میشه که م...
21 دی 1392

ماندگار شدن و ...

بعد از ٤ماه تلاش و دوندگی مثل این که قرار نیست از این شهر خاموش رها بشیم . شهر خاموش با آدمهای تنگ نظر با طبیعت زیبای وصف نشدنی که حتی زیبائیهاش هم دیگه نمی تونه ما را راضی کنه . نفرت از تمام مردم این سرزمین در وجودم موج می زنه .تبدیل شدم به آدمی که برخلاف میل ذاتی دیگه آدمها را دوست ندارم .مثل پرنده ای که در قفسی گیر کرده و نمی تونه پرواز کنه با یه شخصیت له شده ، بیمارشدم و افسرده . دوست ندارم با این حالم بنویسم ولی شاید اگه بنویسم راحت بشم .در خانه الکی می خندم و به کاردستی درست کردن و بازی با آرشیدا می گذرونم ولی کودکم هم می دونه که من نمی خندم و همش میگه مامان چرا خندت اخمیه ....دوست دارم برگردم... چندین ساله که فراموش شدم و فراموش کردم ...
28 آذر 1392

درمان غرغر

یه مدتی بود که آرشیدا خیلی غرغر می کرد و خیلی کلافمون کرده بود همش دنبال یه راه حل می گشتیم تا خوب بشه از تنبیه و کم محلی گرفته تا قصه و مهربونی و ...ولی نتیجه اثربخشی نداشت  تا این که یه روز که مرخصی بودم و توی خونه بودم یه کاری کردم کارستون .... سه تا کاغذ برداشتیم و روی یکی نوشتیم خنده و عکس یه بچه خنده رو ،روی بعدی گریه و عکس یه بچه گریه رو  و سومی غرغر با دوتا عکس برای غرغر و این سه تا برگه را به دیوار چسبوندیم و جایزه تعیین کردیم که البته نوع جایزه را خود آرشیدا تعیین کرد و قرارشد هرچی برگه خنده بیشتر پر بشه جایزه بگیره و یه مداد هم گذاشتیم و هر بار که آرشیدا می خندید یه علامت توی خنده میذاشت .البته...
20 آذر 1392

قصه محبوب آرشیدا

یه قصه ای که ساخته بابا اسیه و آرشیدا اگر هزار بار هم بشنوه باز هم میگه یه بار دیگه... میدونم از ذهن دخترم پاک نمیشه ولی چون دوره ای به یه داستان علاقمند میشه و بعد از مدتی کنارش میذاره تصمیم گرفتم بنویسم تا یه روزی با خوندنش یاد این روزها بیفته ... یکی بود یکی نبود .زیر گنبد کبود یه باغی بود که توی این باغ یه درختی بود که روی این درخت یه کلاغی لونه داشت و این کلاغه یه جوجه ای داشت که اسمش قارقارک بود .قارقارک خیلی بچه خوبی بود و قشنگ غذا می خورد و حرف مادرش را گوش می کرد و زود می خوابید و اصلا غر غر نمی کرد همه خیلی دوستش داشتند و خیلی زود پرواز یاد گرفت .کمی اونطرف تر یه درخت دیگه با یه لونه دیگه با یه کلاغ دیگه و یه جوجه کلاغ دیگه بود ک...
20 آذر 1392

اولین برف زمستونی

دیشب موقع نماز آرشیدا جونم داشت دعا می کرد :خدایا یه عالمه برف بیاد زیاد زیادا تا فردا من لباس خرسیم را بپوشم و آدم برفی درست کنم ... دو،سه ساعت بعد با خنده و دست زدن  آرشیدا متوجه شدم که دعاش مستجاب شده موقع خواب هم پرده ها را زده بود کنار وخوابیده در حال تماشای منظره باریدن برف از آسمون بود .  با بزرگ شدن آرشیدا و تجربه کردنش من هم در حال بزرگ شدن هستم با لحظه لحظه شادیهای بچه گانش من دارم خودم را و کودک درونم را که کاملا بیرحمانه فراموشش کردم را پیدا می کنم و نوازشش می کنم .حالا حس بهتری دارم ،دارم از سختگیریها و بهونه گیریهای بی موردم کم می کنم تا کودکم در کنار من کودک باشه و من والد تند خو در کنار روحیه ...
19 آذر 1392

قربون چشمات

حدود دوهفته ای هست که به خاطر آرشیدا ناراحتم ولی حالا کمی به اوضاع مسلط شدم و به اصطلاح کنار اومدم با موضوع .البته آرشیدا هنوز نمی دونه ..... قضیه اینه که مدتی علامتهای اپتومتری را با آرشیدا کار می کردم تا برای معاینه چشم ببرمش تا اینکه به یه چشم پزشک مراجعه کردیم و البته خیلی با بی حوصلگی معاینه کرد و گفت چشماش آستیگماته . نصفه کاره به علت بی توجهی دکتره احمق وشلوغی اونجا را رها کردم و از یه متخصص دیگه وقت گرفتم و دکتر بعد از کلی معاینه گفت هر دو چشمش یک درجه آستیگماته وقرارشد سه روز قطره بریزیم و دوباره ببریمش .البته دکتر توضیح دادند که چون هر دو چشمش مثل همه مشکل تنبلی پیش نمیاد . البته تصمیم گرفتم ببرمش پیش دکتر خودش و هر نظری که د...
11 آذر 1392

سفر به مشهد

بعد از مدتی تاخیر برگشتم به دوستان مجازی و غیر مجازی سری بزنم .هفته گذشته یه هفته عالی بود .فارغ از همه نامردیها وبی اعتمادی وبی کفایتی..همه خصوصیات بد زمینی را رها کردیم و رفتیم پابوس امام رضا .دلتنگی عجیبی داشتیم و خسته از همه چیز .به طور معجزه آسائی بلیط گرفتیم و از همه چیز دل کندیم .واقعا عالی بود .از شنبه تا 4شنبه .با اینکه یه سرماخوردگی هم پیدا کردم که مدتی خونه نشینم کرد ولی خیالی نبود کلی درد دل کردم با امام رضا و کلی روحیه گرفتم و دل کندن خیلی سخت بود و امیدوارم هر کی دلتنگه زیارت امام رضا نصیبش بشه . واما آرشیدا ... دخترم سومین باری بود که زیارت امام رضا میرفت ولی بیشتر مشتاق بود با باباش بره توی حرم تا خانوما لهش نکنند از قسمت...
9 آذر 1392