آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 13 سال و 8 ماه و 29 روز سن داره

آرشیدا فرفرک مامان و بابا

مراحل ده گانه خواب

خوابیدن آرشیدا طبق عادتش مراحل مختلفی داره:  اول- باید تمام خونه را جارو بزنیم و دوباره گردگیری کنیم .  دوم-باید لباس خواب بپوشه  سوم -شربت ویتا گلوبین ویا کیندر را یک شب در میان بخوره  چهارم -مسواک زدن من برای آرشیدا و آرشیدا برای من  پنجم -باید اسفند براش دود کنیم  ششم -آب بالای سرش بذاریم .  هفتم -رفتن به دستشوئی  بعد از این مراحل پرنسس وارد رختخواب میشه:  هشتم - قصه گوئی یکی ،دوتا ،سه تا ،...  نهم -مالیدن کمرش دهم -حالا نتیجه این مراحل زمان بر خوابیدن آرشیدا نیست به خواب رفتن مامان یا بابائه که این مراحل را انجام داده اند !!!!!!! بعد هم بهونه میاره که امیر حسین (دو...
20 شهريور 1392

وقایع آخر هفته

چند روزی خوش گذروندیم. روز 3شنبه: بابا اسی برای امتحانش رفت تهران و من و آرشیدا تنها موندیم ولی خوشبختانه ناز آفرین و مامانش نذاشتن ما تنها باشیم و تا ساعت 12.5با بچه ها مشغول بودیم وعصر بردیمشون پارک بادی و کافی شاپ و خوب بود . روز 4شنبه:من سر کار بودم و آرشیدا با پرستارش مشغول بود تا ظهر 4شنبه که اومدم خونه و تند تند کارام را کردم و دوست دوران دانشجوئیم و خواهرش اومدند و خیلی خوب بود وآرشیدا با مائده بازی می کرد و اصلا کاری به ما نداشتند و من و مریم هم حسابی یاد گذشته کردیم و تا صبح حرف زدیم. 5شنبه :  صبح با اجازتون ساعت 9.5بیدارشدم یعنی کار بی کار ومرخصی بعد رفتیم پارک سرچشمه و توی شهر گشتیم و خرید کردیم و ناهار خوردیم و عصر مر...
17 شهريور 1392

اولین شنا

 دیروز که از سر کار اومدم تو خواب بودی و من هم کنارت خوابیدم ولی یه ربع بعد با نوازشها و بوسه های ناز تو از خواب بیدار شدم که معصومانه ابراز عشق می کردی و چه زیباست لحظات سرشار از احساست . بعد گفتی مامان قول دادی ببریم استخر ..... میبریم ؟ گفتم بعله .آخه قول دادم .و اینطوری شد که رفتیم ...  برای اولین باری بود که با هم رفتیم استخر ،البته خاله سهیلا هم بود .وبا وجوداینکه ورود زیر ٥سال ممنوع بود ما دخترک ٣سالمون را بردیم تو .و نوبتی مواظبت بودیم . خیلی دوست داشتی و توی آب شنا می کردی .البته یه بار هم خیلی خدا رحمت کرد چون رفتی پیش خاله سهیلا که توی جکوزی بود و لیز خوردی توی حوض جکوزی ومن مثل همیشه بی تحرک و فقط یه داد زدم ...
7 شهريور 1392

دوست خیالی

دختر گلم تازگیها یه دوست خیالی داره که خیلی دوست خوبیه و خیلی هم دوستش داره .خیلی مودبانه باهاش صحبت می کنه و فکر کنم آدم خیلی مهمیه .جالب اینه که فارسی بلد نیست و باید باهاش انگلیسی حرف بزنیم .البته آرشیدا باهاش فارسی حرف می زنه .اسمش امیر حسین و هر کاری انجام میده میگه امیر حسین گفته باید این جوری باشه . بعضی وقتا توی خونس و باهاش حرف می زنه ولی ما نمی بینیمش .بعضی وقتا میگه مامان موهاتو خوشکل کن که امیر حسین بگه به به چه مامان خوش تیپی
4 شهريور 1392

شب و خواب

دیشب موقع خواب : آرشیدا -مامان قصه کرمه را بگو مامان -کدوم کرمه -همون که دلش میخواست پرواز کنه بعد زنبوره گذاشتش روی برگ و پرواز کرد و بعد از روی برگ افتاد و روی ساقه برگ پیله درست کرد و بعد تبدیل شد به پروانه و دیگه خودش پرواز می کرد.بگو !!!!!!!
31 مرداد 1392

آشپزی آرشیدا

دیروز برات میگو گذاشتم تا سوخاری کنم برای همین طبق معمول هر روز کنارم روی کابینت نشستی و کمکم می کردی و من هم آرد سوخاری و تخم مرغ را توی کاسه ریختم تا هم بزنی داشتی مخلوط می کردی که رفتم توی اتاق .وقتی برگشتم ........دیدم توی کاسه یه مخلوط سیاه رنگی هست هر چی دقت کردم نفهمیدم که خودت گفتی مامان حالا خیلی خوشمزه میشه .....بعله ....یه عالمه چای خشک و نعنا خشک ریخته بودی و داشتی هم میزدی ......فکر کنم آشپز خلاقی بشی... باهم از حیاط سبزی چیدیم و داشتیم می شستیم که یه باره با عصبانیت گفتی مامان خیلی بیرحمی چرا خونه این کفشدوزکه را خراب کردی حالا از کجا مامانش را پیدا کنه دوست داری تنها بمونه و.... با شرمندگی کفشدوزک را گذاشتیم روی برگ سبزی...
21 مرداد 1392

تولدت مبارک

      عزیز من ،خورشید آریائی من ،گرما بخش زندگیم ، امیدوارم مثل خورشید درخشان وبخشنده وهمیشه پاینده باشی تولد٣سالگیت مبارک ...
14 مرداد 1392

نواختن موزیک

دیشب بعد از افطار خیلی سنگین شده بودم و بابا اسی هم نبودند .من و آرشیدا یه کمی فکر کردیم که چه کار کنیم و چه بازی کنیم که به نتیجه ای نرسیدیم .تصمیم گرفتیم یه بازی هیجانیکنیم برای همین رفتم و چند تا بطری خالی آب معدنی از بازیافت برداشتم و داخل یکی کشمش و دیگری تخمه و یکی گندم و یکی لوبیا ریختیم و یه بطری هم خالی .دوتا بطری دست آرشیدا و دوتا دست مامانی و شروع به تکان دادن و به هیجان امدن .دخترکم خیلی کیف کرد و حسابی با آلات موسیقی دست ساز رقصید و بعد هم بطریها را کنار هم چیدیم و با یه چوب برروی اونا میزد وخلاصه کلی سرو صدا و کلی هیجان و بدو بدو ...در آخر هم بابا اسی به بازی ما پیوست و شادیمون چندین برابر شد .... همیشه وسایل گرانقیمت برای با...
13 مرداد 1392

یادی از گذشته نه چندان دور

یادم میاد سه سال پیش چنین روزی (توپ توپ توپ توپ عون...)(اینو قدیمیا میشناسن آهنگ روایت تاریخ رادیو ) یه دختر کوچولوئی یه جای خیلی تنگی زندگی می کرد فسقلکی اونقدر جاش تنگ بود که به هر نحوی می خواست یه جای بزرگ دست و پا کنه خلاصه اینکه اونقدر به اتاقش فشار اورد که مامانش یه فکری بکنه .. بقیه قضایا از زبون مامان دختر کوچولو... یادم میاد یه مهمون عزیز توی دلم داشتم اولش بهش میگفتیم کنجد، ماشک بعد شد ماش و عدس و بزرگ شد تا اندازه یه توپ قل قلی شد .تمام کارم شده بود فکر کردن به این دردونه و ببینم این ماه باید چی بخورم و چی کارکنم و چه سوره هائی بخونم ،چی بخورم خوشکل بشه چی کار نکنم ..یه مدتی هم خونه نشین شدیم و استراحت مطلق چون خانم خانوما م...
12 مرداد 1392