اولین برف زمستونی
دیشب موقع نماز آرشیدا جونم داشت دعا می کرد :خدایا یه عالمه برف بیاد زیاد زیادا تا فردا من لباس خرسیم را بپوشم و آدم برفی درست کنم ...
دو،سه ساعت بعد با خنده و دست زدن آرشیدا متوجه شدم که دعاش مستجاب شده
موقع خواب هم پرده ها را زده بود کنار وخوابیده در حال تماشای منظره باریدن برف از آسمون بود .
با بزرگ شدن آرشیدا و تجربه کردنش من هم در حال بزرگ شدن هستم با لحظه لحظه شادیهای بچه گانش من دارم خودم را و کودک درونم را که کاملا بیرحمانه فراموشش کردم را پیدا می کنم و نوازشش می کنم .حالا حس بهتری دارم ،دارم از سختگیریها و بهونه گیریهای بی موردم کم می کنم تا کودکم در کنار من کودک باشه و من والد تند خو در کنار روحیه لطیف کودکانه خورشیدم نباشم .امیدوارم قولی را که به خودم دادم را فراموش نکنم وبتونم به کسانی که واقعا دوستشون دارم ابراز علاقه بکنم .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی