مخمصه مادرانه
هفته گذشته که رفتیم اصفهان ،با عجله آرشیدا را بردیم دکتر چشم پزشکی و در حین این عجله کردنها جوجه محبوب آرشیدا را جا گذاشتیم .وبعد از دکتر هم راهی خونسار شدیم .شب که شد موقع خواب آرشیدا یادش افتاد که جوجش نیست و آنقدر کرد که حالا جوجم بدون من می ترسه و ...تا اینکه به هر ترفندی اون شب ساکت شد و فردا مجبور شدیم یه جوجه جایگزین اون جوجه بخریم که اسمش را گذاشت نوک لقی و این اولین باری بود که من دیدم که چقدر وابستگی بده و نداشتن و ندیدن و از دست دادن چقدر می تونه برای بچه ها نا مفهوم باشه
چند روز پیش داشتم با مامان و بابا و خاله نسرین و عمو احسان صحبت می کردیم که عمو احسان به آرشیدا گفت تو هم بیا اینجا، آرشیدا که حدود 3هفته ای میشه که مامان منیر و بابا منصور را ندیده و حسابی دلش براشون تنگ شده قبول کرد وگفت حتما میام و بعد هم با خداحافظی کردیم و آرشیدا هم با همون حالت خوابید و وقتی بیدار شد دوباره روز از نو و روزی از نو و هر چی براش توضیح دادم که نمیشه بریم خیلی دورند و نمی تونیم بریم قانع نشد تا اینکه خودش رفت و یه کره زمین اورد و به من نشون داد که ما اینجائیم(ایران ) و مامان منیر اینجا(استرالیا ) .ببین نزدیکه باشو بریم .واقعا احساس ناتوانی کردم که چه کنم و بعد با تلفن خاله پریسا و توضیح دادن اون و پیشنهاد یه بازی جدید قضیه ختم به خیر شد و البته الان هم یک روز درمیان و خیلی کوتاه صحبت می کنیم تا دوباره تو مخمصه نیفتیم .