ماندگار شدن و ...
بعد از ٤ماه تلاش و دوندگی مثل این که قرار نیست از این شهر خاموش رها بشیم . شهر خاموش با آدمهای تنگ نظر با طبیعت زیبای وصف نشدنی که حتی زیبائیهاش هم دیگه نمی تونه ما را راضی کنه . نفرت از تمام مردم این سرزمین در وجودم موج می زنه .تبدیل شدم به آدمی که برخلاف میل ذاتی دیگه آدمها را دوست ندارم .مثل پرنده ای که در قفسی گیر کرده و نمی تونه پرواز کنه با یه شخصیت له شده ، بیمارشدم و افسرده . دوست ندارم با این حالم بنویسم ولی شاید اگه بنویسم راحت بشم .در خانه الکی می خندم و به کاردستی درست کردن و بازی با آرشیدا می گذرونم ولی کودکم هم می دونه که من نمی خندم و همش میگه مامان چرا خندت اخمیه ....دوست دارم برگردم... چندین ساله که فراموش شدم و فراموش کردم تمام علایقم را ،پشتکارم را ،حالا دل خوشی من شوهر مهربونم و دختر نازمه ....ولی از خودم راضی نیستم ...زمانم به بطالت می گذره و تمام دلخوشیم رفتن از اینجا بود که بهتره بگم اینجا ایرانه و ابلاغها کمتر از دو ساعت دوام نمیاره .به خاطر دشمنی دیرینه هر کی بیاد خوانسار گیر میوفته . بعد از این همه درس خوندن و انگیزه ،میای ثواب کنی کباب میشی ....لعنت به این مسئولین سست عنصر که به خاطر حفظ موقعیت خودشون حق را پایمال می کنند ....تنها راه فراره ....به چی دل ببندیم ...آیا آینده ای شبیه ما در انتظار طفل معصوم ماست ....باید بریم جائی گه انسانیت و انسان بودن کمرنگ نشده باشه .
باید بتونم این بحران را مدیریت کنم چون به رفتنمون مطمئن بودیم تمام آینده ما و برنامه ریزی آینده ماطور دیگری طرح ریزی شده بود حالا هم اتفاقی نیفتاده فقط برنامه تغییر می کنه، باید یه جای شک میذاشتم و جایگزینی تعیین می کردم که نرفتنمون عذابم نده .