آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

آرشیدا فرفرک مامان و بابا

درد دل

وقتی قدمهای بهار حس میشه آدم عاشقانه خداوند مهربونی را می بینه که سخاوتمندانه نعمتهاش را بر عزیزانش عرضه می کنه ... آیا ما همون انسانهائی که قرار بوده اشرف مخلوقات باشه هستیم؟ آیا خداوند از آفرینش ما هنوز پشیمان نشده ؟ واقعا این بندگان که آغاز خلقتشان هم از نطفه ای بی ارزش بوده پیش خودشون چی فکر می کنند ؟شدیم مورد تمسخر فرشتگانی که تمام عمرشون به عبادت سپری میشه ؟آیا ظلم و ستم و خود بزرگ بینی با فلسفه خلقت ما سازگاره ؟پس چرا ظلم بیداد می کنه ؟ بعضی وقتا میگم شیطون حق داشت نمیدونم کفر میگم یا نه ولی این مردم شیطون را هم درس میدند ؟اومدیم توی این دنیا تا فقط به فکر راهی برای آزار و اذیت همدیگه باشیم و ببینیم چطوری می تونیم برتری ...
17 اسفند 1392

انقلاب زمستانه

کم میام و کم می نویسم چون دارم یه کار جدید را امتحان می کنم .میخوام یه کاری کنم کارستون که تفسیرش را وقتی درست شد می نویسم یه عالمه علامت سوال و یه عالمه فراز و نشیب و ....بزار جاده هموارشه میگم چیه .   دختر من ،آرشید مامان ،خورشید نازم یه مدتی بود ابر غرغرو بود ولی تصمیم گرفته دوباره خورشید بشه .علایقش تغییر کرده و کارتون از برنامه روزانه اش حذف شده حالا چی اضافه شده ؟   فیلم عقد و عروسی مامان و بابا......        اگه بخوام در مورد سوالای مطرح شده در مورد هر کدام بنویسم یه مثنوی بی معنی میشه فقط از ..چرا خودش نبوده و کجا بوده و چرا بدون اون  عروسی گرفتیم شروع میشه و چرا تور&...
1 اسفند 1392

ارادت

دیشب آرشیدا را حمام دادم ولی نذاشت موهاشو شونه کنم و همونطوری خوابید .صبح که از خواب بیدار شد موهاش خیلی فرفری شده بود و از حق نگذریم خیلی ناز .... بردمش جلوی آئینه وبهش گفتم ببین موهات چی شده اگه دیشب شونه کرده بودی حالا خیلی قشنگ بود ...آرشیدا هم اومد جلوی آئینه و با یه قیافه حق به جانب گفت مامان جونم وقتی خودم را توی آئینه می بینم دلم می خواد خودم را نوش جان کنم .... ...
21 بهمن 1392

روزهای 3.5سالگی

دیروز صبح ... الو سلام مامان سیما ،خوبی؟  وقتی می خوای بیای خونه دوتا شمع ٥و٨ بخر .آخه تولد منو باب اسفنجیه .کیک گذاشتیم ولی شمع نداریم برای همین فکر کردم به این نتیجه رسیدم به شما بگم بهتره!! دیروز عصر .... باهم رفتیم محل کار بابااسی رفته بودند بیمارستان ؛ماهم کلید را از منشی گرفتیم و وارد اتاق شدیم .به محض ورود با دیدن جعبه  دستگاه تست ورزش که بابا تازه خریده بودند گفت :این دستگاه به نظر شما چیه ؟ گفتم نمی دونم .گفت آهان فهمیدم اکو سونه (echo seven ) !!! دیشب .... آرشیدا:مامان ، دیروز که با ماشینم رفته بودم دانشگاه .ماشینو جلوی دانشگاه پارک کرده بودم وقتی برگشتم دیدم یه ماشین زده به ماشین...
9 بهمن 1392

مخمصه مادرانه

هفته گذشته که رفتیم اصفهان ،با عجله آرشیدا را بردیم دکتر چشم پزشکی و در حین این عجله کردنها جوجه محبوب آرشیدا را جا گذاشتیم .وبعد از دکتر هم راهی خونسار شدیم .شب که شد موقع خواب آرشیدا یادش افتاد که جوجش نیست و آنقدر کرد که حالا جوجم بدون من می ترسه و ...تا اینکه به هر ترفندی اون شب ساکت شد و فردا مجبور شدیم یه جوجه جایگزین اون جوجه بخریم که اسمش را گذاشت نوک لقی و این اولین باری بود که من دیدم که چقدر وابستگی بده و نداشتن و ندیدن و از دست دادن چقدر می تونه برای بچه ها نا مفهوم باشه چند روز پیش داشتم با مامان و بابا و خاله نسرین و عمو احسان صحبت می کردیم که عمو احسان به آرشیدا گفت تو هم بیا اینجا، آرشیدا که حدود 3هفته ای میشه که م...
21 دی 1392

ماندگار شدن و ...

بعد از ٤ماه تلاش و دوندگی مثل این که قرار نیست از این شهر خاموش رها بشیم . شهر خاموش با آدمهای تنگ نظر با طبیعت زیبای وصف نشدنی که حتی زیبائیهاش هم دیگه نمی تونه ما را راضی کنه . نفرت از تمام مردم این سرزمین در وجودم موج می زنه .تبدیل شدم به آدمی که برخلاف میل ذاتی دیگه آدمها را دوست ندارم .مثل پرنده ای که در قفسی گیر کرده و نمی تونه پرواز کنه با یه شخصیت له شده ، بیمارشدم و افسرده . دوست ندارم با این حالم بنویسم ولی شاید اگه بنویسم راحت بشم .در خانه الکی می خندم و به کاردستی درست کردن و بازی با آرشیدا می گذرونم ولی کودکم هم می دونه که من نمی خندم و همش میگه مامان چرا خندت اخمیه ....دوست دارم برگردم... چندین ساله که فراموش شدم و فراموش کردم ...
28 آذر 1392

درمان غرغر

یه مدتی بود که آرشیدا خیلی غرغر می کرد و خیلی کلافمون کرده بود همش دنبال یه راه حل می گشتیم تا خوب بشه از تنبیه و کم محلی گرفته تا قصه و مهربونی و ...ولی نتیجه اثربخشی نداشت  تا این که یه روز که مرخصی بودم و توی خونه بودم یه کاری کردم کارستون .... سه تا کاغذ برداشتیم و روی یکی نوشتیم خنده و عکس یه بچه خنده رو ،روی بعدی گریه و عکس یه بچه گریه رو  و سومی غرغر با دوتا عکس برای غرغر و این سه تا برگه را به دیوار چسبوندیم و جایزه تعیین کردیم که البته نوع جایزه را خود آرشیدا تعیین کرد و قرارشد هرچی برگه خنده بیشتر پر بشه جایزه بگیره و یه مداد هم گذاشتیم و هر بار که آرشیدا می خندید یه علامت توی خنده میذاشت .البته...
20 آذر 1392