قصه گویی
سلام و صد سلام به همه دوستان گلم ،خیلی به ما لطف دارید و ماهم خیلی دوستون داریم .و اما آرشیدا
دیروز ظهر که رفتم خونه حسابی گرم بود و من هم خسته (خسته روحی نه جسمی ،دیگه تحمل این اداره و سر و کله زدن با آدمهای بی منطق اینجا را ندارم ،آخه جای من اینجا نیست نمی دونم تا کی باید تحمل کنم ،یه رئیس بسواد و یه مدیر کل بی منطق ،خدا کنه یه فرجی بشه یه تغییری تو کار من ایجاد بشه ).ها ی یه کمی سبک شدم !
خلاصه اینکه بااین وضعیت زیاد حوصله نداشتم ولی آرشیدا منتظرم بود و وقتی رسیدم خونه گفت : بیا تاب بازی ،یه کمی تاب بازی کرد و بعد گفت برام کتاب بخون 2،3تا کتاب و دیگه من نفهمیدم ،خوابم برد یه لحظه بیدار شدم دیدم آرشیدا هم خوابیده ،(شما بگید انصافه ،آدم حوصله جیگر گوشش را نداشته باشه؟ )بهتر ادامه ندم چون داره اعصابم خورد میشه !
شب تصمیم گرفتم یه داستان جدید براش بگم (یه سی دی برای آرشیدم خریدم که 40تا داستان داره ویه عالمه شعرهای بچه گونه اینو گذاشته بودم توی ماشین که هر وقت باهم بیرون میریم گوش کنه که دیروز خودم تا اداره گوش کردم وقصه از اونجا یادم اومد )خلاصه شروع کردم به قصه گفتن که وسطش آرشیدا پشتش را کرد به من و گفت این خیلی زشه ،قصه اشن بگو ،من دوسش ندارم ،اصن ساکت باش می خوام بخوابم .این هم نتیجه اخلاقی داستان جدید .