راز
سلام آخر هفته من و نازدونم با هم رفتیم اصفهان و خوش گذروندیم .بیچاره بابااسی بعد از بحران امتحان و خوشبختانه قبولی در امتحان بورد بیشتر از ما احتیاج داشت ولی مرخصی نداشت و ماتنهاش گذاشتیم و رفتیم .روز 5شنبه به خرید و بازار گردی با مامان منیر گذشت و روز جمعه هم صبح خونه خاله پریسا و بازی با آیدین که رویای هر روزه آرشیداست گذشت و بعد هم به آماده شدن برای رفتن به عقد دختر عمه جان گذشت .اولین جشنی بود که تجربه می کرد البته جشنهای عقد و عروسی دیگه ای هم رفته بود ولی ایندفعه بیشتر ذوق می کرد و می رقصید .تا شب طول کشید و بعد هم خونه مامان منیر و با خاله ها خوش گذشت .روز شنبه که من با دائی امین رفتم بیرون و آرشیدا با مامان منیر و بابائی تو خونه بود و حسابی بازی کرده بود و عصر هم با وسیله نقلیه عمومی به روستای خوانسار بازگشتیم .البته در این راه راز بزرگی که نصف مخ منو اشغال کرده بود را کشف کردم :
قضیه از این قراره که یه شب که خوابیده بودیم وحدود یه ربع بعد از خوابیدن آرشیدا یه باره آرشیدا با صدای بلند باباش را صدا کرد و گفت بابا میشه منو پسر کنی چی ؟ چرا ؟البته توضیحی نشنیدیم و فکر کردیم خواب دیده .ولی وقتی داشتیم به خوانسار برمی گشتیم به این راز پی بردم .دوباره دخترم خواستش را تکرار کرد که من کنجکاوانه پرسیدم چرا و جواب داد آخه آیدین با من بازی نمی کنه و میگه این بازی پسرونس .تو نباید بازی کنی .تازه آیدین میگه امیر حسین هم پسره!!! .حالا من با کی بازی کنم ؟