آرشیداآرشیدا، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

آرشیدا فرفرک مامان و بابا

سفرنامه

1391/5/25 10:11
نویسنده : مامان آرشیدا
373 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد سلام به همه دوستای گلم و به دخترم که حتما دیگه برای خودش خانومی شده که می تونه این نوشته ها را بخونه !

یه مدتی تقریبا دو هفته رفتیم جواهر ده- ییلاق مازندران - هم یه حال و هوائی عوض کردیم و هم کلی خوش گذروندیم جای همه خالی بود خیلی هوا خوب بود و دوهفته رویایی رو گذروندیم .جواهرده

7/5/91

اولین روز سفر رفتیم چالوس و از اونجا به کلار دشت ،اونجا یه شب موندیم مسیر چالوس تا کلاردشت واقعا قشنگ بود و خود کلاردشت هم خوب بود ولی یه کمی گرم بود .متاسفانه آرشیدا آب و هوای شرجی بهش نمی سازه و یه کمی از نظر مزاجی به هم ریخته بود و البته ماهم که تجربه سفر کیش را داشتیم تصمیم گرفتیم هر چه زودتر بریم جواهر ده تا دخترم خوب بشه .

8/5/91

دومین روز سفر از کلاردشت رفتیم رامسر و از رامسر سفر رویائی ما به جواهر ده شروع شد .همینطور که پیچهای جاده را بالا می رفتیم هوا خنک و خنک تر می شد و مه خیلی قشنگی توی جاده بود که خوشحالی مارا چندین برابر می کرد .بعد از گذشت 45دقیقه رسیدیم و چون از قبل ویلا رزرو کرده بودیم رفتیم اونجا .البته جای خوبی نبود بنابراین دنبال یه جای تمیز تر گشتیم ولی خوب یه جای نسبتا تمیز پیدا کردیم و شب اونجا موندیم .صدای آب و سردی هوا و بوی سوختن چوب توی بخاری هیزمی خیلی عالی بود .

9/5/91

روز بعد صبح با صدای خروس از خواب بیدار شدیم و صدای گاو وگوسفندهائی که در کوه روبروی ویلا مشغول چرا بودند دور از دغدغه شهر و دود ماشین و گرما ی 42درجه .ماهم رفتیم کوهنوردی خیلی عالی بود حتی آرشیدا هم با قاطعیت از کوه بالا می رفت .و بعد از صرف صبحانه یه گشتی توی روستا زدیم تا شاید یه ویلای بهتر برای اقامت 20روزه پیدا کنیم که خدا را شکر یه ویلای نوساز و لوکس با چشم انداز جنگل پیدا کردیم و صاحب ویلا هم خوش برخورد ومهربون بود .ظهر رفتیم آبشار و پیاده روی وکوهنوردی وخرید مایحتاج و عصر رفتیم ویلا و همه چیز بروفق مراد .ویلا

10/5/91تا 13/5/91

و روزهای بعد تجربه روزهای پر مه و سردی هوا ما را تعجب زده کرده بود .حتی آرشیدا هم که مجبور بود پالتو بپوشه و از لباسهای زمستونه استفاده کنه هم خیلی لذت می برد.هر روز صبح وقتی بیدار می شدیم میدیدیم بابائی نیست رفته بود بیرون و یه جای قشنگ در حال درس خوندن بود به قول خودش توی اون هوا آدم دلش نمی اومد بخوابه  .ماهم آماده می شدیم و باهم به گردش و قدم زدن  واقعا لذت بخشه کنار دلبندت باشی و لحظه لحظه باهاش بودن را تجربه کنی .همه چیز برای آرشیدا جالب و جدید بود .شیرین کاریهاشو تا جائی که یادم باشه جدا می نویسم .بعد از پیاده روی خسته و کوفته بر می گشتیم و خستگی در می کردیم و دوباره راه می افتادیم .به بهونه خرید و یا برای دیدن گلها و پروانه ها رودخونه و آبشار ودرختها ودیدن مردم مهربون اونجا .

همسایه ویلا یه پیر مرد و پیرزن گیلانی بودند که گیلکی صحبت می کردند و ما به سختی متوجه می شدیم ولی پیرمرده فارسی هم بلد بود وبعضی وقتها سرش را از پنجره بیرون می کرد و آرشیدا را صدا می کرد وبهش می گفت شنگولی شنگولی بیا پیش ما .ماهم بعضی وقتها می رفتیم مهمونی اونجا و آرشیدا با شیرین کاریهاش حسابی دل اونا را برده بود .بعضی وقتاآرشیدا  می گفت بریم پیش شنقولی .

14/5/91روز تولد آرشیدا2 سالگی

 ،قبل از سفر کلی تدارک برای جشن تولد و مهمونی و کلی فکرکرده بودیم که چه جوری تو ماه رمضان جشن تولد بگیریم ولی اونجا کسی نبود خودمون 3نفر با کمترین امکانات یه جشن تولد به یاد موندنی براش گرفتیم .کیک تولد هم که گیر نمی اومد 3تا کیک رولی گرفتیم و تزئیین کردیم با شمع و آهنگ شاد و میوه هم پرتقال و آلو و هلو( تناقض میوه زمستانی و تابستانی )و کنار شومینه روشن و لباس زمستونی،آرشیدا هم چندین مرتبه شمعها را فوت کرد و کلی ذوق زده شده بود .(ایشالا بعد از امتحان بابا توی مهر یه تولد برات می گیریم . )همه هم با پیامهای تلفنی تولدت را تبریک گفتند مادر بزرگها ،عمه ،خاله نسرین ،وخاله پریسا و خاله پرنیا ،و دوستام و حسابی ما را خوشحال کردند.

١٥/٥/٩١

امروز هوا خیلی با بقیه روزها فرق داشت صبح تا ظهر افتاب دلپذیری بود و ما هم از فرصت استفاده کردیم و تمیز کاری و شست وشو وآب بازی ،خیلی عالی بود .بعد هم رفتیم پیاده روی توی ده و گپ زدن با مردم محلی و البته کلی خرید زوری ،برگشتنی آرشیدا خسته بود و راه نمی رفت برای همین کلی سربالائی بغلش کردم و کلی خسته شدم وقتی رسیدیم ویلا آرشیدا گفت :خسه نباشی بذارم پائین دیگه رسیدیم .(نقش یه تاکسی دربستی را داشتم ! )و بعد هم بدو بدو به طرف باباش دوید و شروع کرد به تعریف کردن از اسبهائی که دیده بود و پفکی که من براش نخریده بودم .

عصر هم از باباش پول گرفت تا بهونه ای برای نخریدن نداشته باشم و با هم رفتیم توی آلاچیقها و به منظره مه و ابرهائی که داشت کوههای اطراف را می پوشوند نشستیم و البته آرشیدا خانوم هم به خرید بستنی اکتفا کرد و پفک نخرید .خلاصه روزهای خیلی خیلی خوبی را گذروندیم .

١٦/٥/٩١و١٧/٥/٩١منظره

امروز صاحب ویلا کلی کارگر و بنا آورده بود توی ویلا تا محوطه سازی بیرون را تمام کنه ،البته خیلی نامردی کرد وقتی با اعتراض ماهم روبرو شد گفت تعطیلش می کنم ولی خلاصه تصمیم بر برگشت گرفتیم البته چون ماه رمضان بود و قصد ١٠روزه ما هم تمام می شد گفتیم بهتره برای شبهای قدر خونه خودمون باشیم .خلاصه وسایل را جمع کردیم و تا ظهر از جواهر ده زدیم بیرون ،ناهار را توی جنگل خوردیم و بعد رفتیم نور و نوشهر و چالوس و محمود آباد ،یه ویلا گرفتیم و غروب کنار دریا قایق سواری و آب بازی ،البته آرشیدا همش از اومدن ماسه ها ر.وی پاش و کثیف شدن دمپائیش شکایت داشت . و خیلی غر غر کرد و البته شرجی هوا و مریض شدن دوباره خانوم خانوما .شب را موندیم و صبح برای طلوع کنار ساحل بودیم و بعد هم راه افتادیم .نوشهر سوغاتی خریدیم و بعد رفتیم توی جاده چالوس که متاسفانه به علت ریزش کوه جاده بسته بود ماهم رفتیم تا رودبار و شب اونجا توی یه هتل به اصطلاح لوکس ونوساز ولی خیلی بد موندیم .رودبار هم خیلی قشنگ بود و هم هوای خوبی داشت ولی مهمانوازی هتلدار صفر بود و فقط هتل برای چاپیدن پول مهمانهای خسته بود بدون دادن هیچ امکانات .دریاغروب خورشید

١٨/٥/٩١

در مسیر اصفهان و ظهر ساعت ٢خونه بودیم .آرشیدا خواب بود وقتی گذاشتمش توی تختش گفت آخ جون تخت خودم و دوباره خوابید . در کل، سفر خیلی خیلی خوبی بود و کلی خوش گذشت و دلمون برای همه کلی تنگ شده بود کلی خاطره های خوب و نتیجه بهتر اینکه بابائی کلی درس خونده بود به غیر از دوروز آخر.(عکسها رو بعدا اضافه می کنم .)

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

کیامهر
1 شهریور 91 9:36
سلام آرشیدا تولدت مبارک ! چه مسافرت خوبی یاد فیلمای با احساس سینمایی افتادم !خوش باشی جیگرم می بوسمت


مرسی خاله سودابه ،من حالا 2سالمه ها! کلی بزرگ شدما !تازه مامی نمی شم ،مه مه نمی خورم ،کلی هم قصه بلدم اینا را به کیامهر جان جان بگو .آخه کلی دلم براش تنگ شده !