حرفهای خودمونی
خورشید آریائی من ،عزیز دلم چند روزه که قبل از خورشید از خواب بیدار میشه .وما را به دردسر میندازه.چون میخواد با ما سر کار بره .دیروز مجبور شدیم صبح با خاله سهیلا ببریمش پارک و این قضیه امروز هم تکرار شد ولی امروز بارونی بود و قرارشد یه دوری بزنند و برگردند خونه .وقتی اینطوری میشه حسابی عذاب وجدان می گیرم .مگه چیز زیادی از ما می خواد فقط بودن در کنار ما که ما ازش دریغ می کنیم .دلم می خواد پیشش بمونم و قید همه چیز را بزنم و ازبودن در کنارش لذت ببرم ولی قدرت تصمیم گیری ندارم و می دونم که نمی تونم توی خونه بشینم .کاش یکی می تونست منو راهنمائی کنه یا حتی دلداری بده !
بگذریم ....
دیروز عصر از پارک جدیدی که رفته بود برام تعریف می کرد :
مامان سرسرش دونا سوراخ داشت یعنی دوطرفش باز بود خیلی بزرگ نبود ولی طول می کشید آدم ازش بیاد بیرون .(شیبش کم بوده )خلاصه زیاد جالب نبود .مثل باغ نوش نبود .کی میریم باغ نوش ؟(عزیز دلم دلش برای پارک اون خونمون هم تنگ شده ).
مامان اینبار که رفتیم اصفهان دوستای عسل (عروسکش )را بیاریم .آخه تنهاست .همش بهونه میگیره دلش برای آیدا و شیرین و ملوس تنگ شده .اجازه هست بیارمشون ؟
مامان ،خاله سهیلا سواد داره ،فکرکنم نداره آخه همش کتابا را اشتباه می خونه .نصفش را نمی خونه .
مامان، وقتی تو دل من بودی من همه جا با خودم می بردمت .میخوای دوباره بری توی دلم ؟!
مامان، خاله سهیلا به من می گه کوچولو من کوچولو نیستم بزرگ شدم خودش کوچولوا(با عصبانیت هر چه تمام تر )