فرفرک و شغل آینده
شنبه ١١/٦/ وقتی رفتم خونه دیدم دخترم دیگه فرفرک نیست !قضیه از این قراره که مدتی بود تصمیم داشتیم موهای آرشیدا گلکم را کوتاه کنیم حتی یه بار از پیرایش کودک وقت گرفتم و با بابا منصور و مامان منیر وآرشیدا رفتیم اونجا و وقتی با مقاومت دخترم روبرو شدیم موهاشو کوتاه نکردیم فقط آرایشگر بیچاره که هر ترفندی زد و نتونست آرشیدا را راضی کنه موهای دخترم را شونه زد و همین شد که موهای فرفرک آرشیدا شکل گرفت ولی دیروز ظهر که رفتم خونه دیدم بابا اسی آرشیدا را برده خونه مامان فاطمه و یه آرایشگر برده بود خونه و به موهای دختر گلم سر و سامان داده بود و تازه، سر آرشیدا را با شامپو شسته بود !!!!!!!خلاصه خیلی خوشکل شده بود .و جالبتر اینکه فهمیدیم رابطه مستقیمی بین موهای آرشیدا و شیطونیش وجود داره یعنی هرچی موهاش کوتاهتر شیطونیش بیشتر!از وقتی منه بیچاره رسیدم خونه آرشیدا شونه به دست در حال کوتاه کردن موهای من فکر کنم می خواد آرایشگر بشه ! عصر با هم رفتیم پارک و بعد چون مامان منیر و بابا منصور طاقت نداشتند تا فردا صبر کنند و موهای آرشیدا را ببینند رفتیم اونجا .
یکشنبه ١٢/٦رفتم دنیای کودک و کلی اسباب بازی و البته کتاب برای آرشیدا خریدم پازل وبازیهای فکری وعروسکهای انگشتی و کتاب حسنی و سه بزغاله، دیگه کلکسیون کتابهای حسنیش کامل شد .حالا دیگه خاله خاله جون قربونتم ،حیرونتم ،صدقه بلا گردونتم شده ورد زبونش .قضیه اینه که خاله حسن سه تا بزغاله داره هر روز یکیشو می ده حسن کچل ببره چرا و از قضا هر روز گرگ می خوردشون و روز سوم هر سه تا بزغاله را باهم تو غار گرگه پیدا می کنه و میاره خونه وقتی داشتم براش میخوندم اول گفت :چرا حسن کچله ؟سوال بعدی چرا یکی یکی می بره ؟چرا گرگه می خوره؟چرا حسن می خوابه ؟چرا خاله این شکلیه ؟و آخر قصه گرگه که اینا را نخورده پس چرا برده ؟خلاصه اینکه فهمیدم دیگه دوره این قصه ها سر اومده و بچه ها عاقلتر ازدوره ماهاهستند .و بقیه روز هم به ساختن پازل مشغول بودیم .
دوشنبه ١٣/٦رفتم خونه و دیدم آرشیدا گلم سه چرخش رو وارونه کرده بود و با آچار داشت بهش ور می رفت گفتم چی شده گفت خبار شده دارم درستش می کنم با جدیت تمام اون چشمای کوچولوش را ریز کرده بود و اخماشو تو هم کشیده بود وداشت سه چرخش را تعمیر می کرد گفتم خوب دخترم شغل آیندش را انتخاب کرده البته بعید نیست مکانیک بشه چون دست به آچارش خوبه !
سه شنبه ١٤/٦ صبح که هر چی خونه مامان منیر زنگ زدم و با آرشیدا صحبت کردم فقط برام از بوی خوب نعنا و فلفل و حیاط و گل و اینا حرف زد گفتم به باغبونی علاقمند شده ولی ظهر وقتی رفتم خونه دیدم آرشیدا مکانیکی و باغبونی را رهاکرده ویه انبر پلاستیکی دستشه و داره با دقت به کمر باباش ور میره و البته باباش هم به روی خودش نمی اورد و داشت درس می خوند! گفتم چی شده گفت هیس ،دارم بابا را جراحی می کنم .فکر کنم تغییر شغل داده آخرش به کجا برسه را خدا رحم کنه .
و اما چهارشنبه مرخصی بودم و پیش دختر گلم .صبح از دکترش وقت گرفتم و بردمش برای چکاب که خدارا شکر همه چیزش خوب بود فقط دکتر گفت دیگه به هیچ وجه شیشه بهش نده .و با انگشتش کاری نداشته باشید .بعد پارک و خونه مامان منیر و نزدیک ظهربا بابا اسی رفتیم نی نی سیتی و کفش ولباس برای آرشیدا خریدیم و البنه یه ماشین جالب و عصر خونه دائی یه سری زدیم که البته کلی مهمون داشتند و آرشیدا مشغول بازی با آیدین و آرمین و سوگند .روزهائی که پیش آرشیدام از خدا می خوام هیچ وقت تموم نشه .کاش یه جوری بشه این مدیر کل ماهم قبول کنه از تعطیلیه پنجشنبه ها استفاده کنم اون وقت فکر کنم دوروز پشت سر هم کلی از آرشیدا انرژی بگیرم .